Saturday, December 26, 2015

#5 یک عمر اشتباهی بودیم

یک سال، یک‌سال‌ونیمی می‌شه که زندگیِ‌ دوگانه‌م، سه‌گانه شده: دنیای واقعی؛ دنیای مجازی؛ و سومی: دنیای قصه‌ها.
در این مدت به شکل جنون‌آمیزی رمان خوندم و با شخصیت‌هاش زندگی کردم.
به‌شون فکر کردم و سعی کردم کشف کنم چی شد که اینجوری شده‌ن.
چند روز پیش رمان‌نویس محبوب خودم رو پیدا کردم. کسی که بیشتر از هر کسی می‌تونه به من نزدیک باشه.
چند لحظه پیش اما کشف مهم‌تری کردم: نزدیک‌ترین شخصیت داستانی به خودم رو پیدا کردم:
توو رمان «آزادی یا مرگ»ِ کازانتزاکیس، وسط اون‌همه پهلوان و قهرمان و بزن‌بهادر و دلیرمرد و حاکم و انقلابی، یکی هست
«که برای تحصیل به پاریس رفته بود، سه ماه به تصور این که به دانشکده‌ی پزشکی می‌رود، به دانشکده‌ی حقوق می‌رفت. پس از آن که در آن شهر همه‌ی تاکستان‌های پدرش را خورده بود، با یک کلاه "میرابویی" و با دختر صاحب‌خانه‌ی پاریسی‌اش به کرت برگشته و یک داروخانه باز کرده بود.»
البته خب، یه فرقایی داریم: دختر صاحب‌خانه‌ی پاریسی آقای کاساپاکیس باهاش موند، ولی هم‌دانشگاهی رشتی من ترکم کرد. یا این که من هنوز داروخونه راه ننداختم.
ولی اصل قضیه همونه.
من کاساپاکیس زمانه‌ی خودم، بدون داروخونه، بدون دختر پاریسی...


No comments:

Post a Comment