Sunday, January 24, 2016

#7 ترجمه: ملزومات خوشبختی - فصل سوم

فصل سوم

الوینا برای خودش یک [ماشین] گلف خریده بود، دو سال قبل از این که با هانس آشنا شود.
گلف را با اسپری سفید رنگ کرده بود. راه‌راه مثل گورخر. گلف [نزد پلیس] ثبت نشده بود. پلاک نداشت. چون الوینا آدرس ثابت نداشت. به پلیس راهنمایی‌رانندگی گفت می‌خواهد به هامبورگ برود، چون آن‌جا یک دوره خلبانی می‌گذراند. پلیس گفت باید پیاده شود. اما او در ماشین ماند و گفت که عجله دارد، که قرار است خلبان شود، که اجازه ندارد دیر کند، که عصر امروز باید یک سخنرانی کند، که پلیس باید راحتش بگذارد. اما پلیس رهایش نکرد. الوینا به صورت پلیس اسپری پاشید. مامور پلیس فریاد زد. همکارش اسلحه کشید. و بعد الوینا هم فریاد زد.
الوینا را به زور از ماشین بیرون کشیدند و دستگیر کردند. الوینا فریاد زد: «جلقی! متجاوز! ولم کن. من قرار است خلبان بشوم. باید به هامبورگ بروم. جلقی!» دست‌بندش زدند و روی صندلی عقب ماشین پلیس نشاندندش. الوینا چنگ می‌زد و گاز می‌گرفت. و فریاد می‌زد. پلیسی که چشمانش آسیب دیده بود به درمانگاه رفت. و الوینا شش هفته در بازداشت‌گاه موقت بود. مدام فریاد می‌زد و نمی‌دانست چرا دستگیر شده است. می‌خواست به هامبورگ برود. می‌خواست خلبان بشود. می‌خواست به گلفش برگردد. به هامبورگ برود. خلبان بشود.
الوینا دیگر چیزی نفهمید. هیچ چیز. همه چیز به سادگی اتفاق افتاد. جلسه دادگاه. و بعد آسایشگاه روانی. یک موسسه بسته. به‌ش گفتند شیزوفرنی. الوینا آرام‌بخش خورده در یک اتاق. مرد پرستار تخت را برای او آماده کرد. اسمش رولف بود. از الوینا خوشش می‌آمد. به نظرش الیونا زیبا می‌آمد. الوینا خوشحال بود که پرستار مدام می‌آمد و با خوشحالی به او نگاه می‌کرد. الوینا برایش توضیح داد که چه فکر می‌کند. اما برای پزشک هیچ‌چیز را توضیح نمی‌داد. چون پزشک حرف‌هایش را باور نمی‌کرد. به این دلیل برای رولف توضیح می‌داد. رولف کنار او می‌نشست و به حرف‌های او گوش می‌داد. رولف تا جایی که ممکن بود حرف‌هایش را باور می‌کرد. و وقتی غیرممکن بود فقط به‌ش نگاه می‌کرد. به این که چطور چشمانش باز و بسته می‌شود؛ همان‌طور که هانس بعدها نگاه می‌کرد. کمی‌ کم‌تر از دو سال رولف و الوینا با هم بودند. الوینا همه‌چیز را برای او توضیح داد. تا وقتی که او را ترک کرد. تا وقتی که با چندانش از در رد شد.
دوباره آن بیرون، در دنیای واقعی. به‌خاطر مصرف قرص‌های‌ روزانه علیه خیال‌پردازی‌ش حالش خوب بود. موهایش را شانه زد و بینی‌اش را تمیز کرد. آماده‌ی بیرون رفتن شد. دیگر برای مردم توی تراموا خطرناک نبود. با روزنامه‌ای با آگهی کار در دست به یک کافه رفت. و بعد هانس، که هیچ‌چیز نمی‌دانست.

ادامه دارد!