چند روز قبل که با یکی-دو ساعت تاخیر داشتم میرفتم سر کلاس Orientierungskurs -که قرار است قانون، تاریخ، فرهنگ و ارزشهای جامعه آلمان را یادمان بدهد- و احتمالا در فکر این بودم که برای این یکی-دو ساعت چه بهانهای بیاورم، در حال عبور از عرض خیابان -با دوچرخه- صدای بلند ترمز شنیدم و در چشمبرهمزدنی بین زمین و هوا بودم.
همین که رسیدم به زمین، قبل از این که چپ و راستم را پیدا کنم و بفهمم چه اتفاقی افتاده و چقدر زندهام، چند نفری دورم را گرفتند و کنارم کشیدند و شروع کردند تندوتند آلمانی حرف زدن که از بینشان «آرام باش» و «خوبی؟» و «میبینی؟» و «میشنوی؟» و «امروز چند شنبه است؟» و چیزهایی از این دست را فهمیدم و جواب دادم. یکی پتو انداخت رویام و یکی آب داد دستم و وسط این داستانها داشتم فکر میکردم مردم اینجا نه تنها -همانطور که قبلا کشف کرده بودم- مسئولیتپذیرند، که مجهز هم هستند و ظاهرا تکتک آدمها آمادگی کمک به قربانیان تصادف را دارند؛ که کمکم زیر ژاکتها و کاپشنها و کتها، نامونشان و علامت پلیس را دیدم و فهمیدم بین انبوهی پلیس لباس شخصی -که دقیقا در فاصله خوردن ماشین به من و رسیدن من به زمین آنجا جمع شده بودند- احاطه شدهام.
راستش از آن روز به بعد تصورم این است که دست کم نصف آدمهایی که در کوچه و خیابان از کنارشان رد میشوم پلیس هستند!
خلاصه که به چشمبرهمزدن بعدی و قبل از این که بفهمم واقعا چقدر سالمم، بین پلیسهایی با لباسهای پلیس احاطه شده بودم. سخت نیست متوجه شوی که طرف مقابلت نهایتا نصف حرفهای تو را درست متوجه میشود و جواب میدهد. پلیسی که معاینهام میکرد هم این را فهمید و شروع کرد انگلیسی حرف زدن. وقتی فهمیدم مغزم درست کار میکند که ناخودآگاه زیر بار انگلیسی حرف زدن نرفتم و اصرار کردم با همان آلمانی شکستهبسته و الکن ادامه بدهم.
هنوز معاینات پلیس تمام نشده بود که آمبولانس هم رسید و به فاصلهی کوتاهی بیمارستان بودم تا انبوه پزشکها به کمک دمودستگاهشان تشخیص بدهند خوشبختانه سالمم. کمی هم به اشاعهی دانش کمک کردم تا دانشجویان امروز، پزشکان فردا یاد بگیرند چطور باید یک مجروح تصادف را سونوگرافی کنند و چطور باید عکس بگیرند و زخمها را پاک کنند و ... .
بههرحال این نیز گذشت و زندگی ظاهرا کمافیالسابق ادامه دارد. البته نه خیلی "ظاهرا": بنا به قرائن با صورت روی زمین فرود آمدهام و به این ترتیب یادگار تصادف را تا مدتی که هنوز نمیدونم چقدر است، روی صورتم خواهم داشت... .
اتفاق خیلی شدید و مرگبار نبود البته، اما بههرحال وقتی ماشینی با سرعت نسبتا زیاد به دوچرخهتان بزند، طبیعیست که فکر کنید ممکن است لحظات آخر عمرتان باشد، بهخصوص که چند متری هم به هوا پرتاب شوید و فرصت فکر کردن داشته باشید.
در آن چند ثانیهای که بین زمین و هوا بودم، جوری که خودم هم باورم نمیشود، یاد اسم این وبلاگ افتادم، «گاهشمار شکستهای نخستین»؛ و در همان چند ثانیه به خودم گفتم «دیدی نه تنها آرزوی پست اول این وبلاگ، "امید که واپسینش شکست نباشد"، برآورده نشد و رفتی؛ که حتی همین گاهشمار شکست را هم به جایی نرساندی و رفتی!»
(البته این فکر دومی بود که به ذهنم رسید. قبل از هرچیزی حتی قبل از این که برخوردی اتفاق بیفتد، به خودم گفتم «دیدی ندیدیش و رفتی...»)
شنیده بودم که آدمها معمولا از مواجهه با احتمال مرگ و درک کوتاهی زندگی، متحول میشوند و سعی و تلاششان را برای رسیدن به آرزوها و تحقق رویاهایشان بیشتر میکنند. من البته اگر روزی کوتاهی زندگی را درک و باور کنم، اولین کاری که میکنم این است که تمام کارهایام را رها میکنم و مستقیم میروم دفتر یک هواپیمایی و یک بلیط مستقیم رشت میگیرم تا دست کم یکی از کارهای نکردهام را به سرانجام رسانده باشم و صددرصد شکستخورده از دنیا نرفته باشم.
اما عجالتا آنقَدَرها زندگی را کوتاه نیافتهام. آنقَدَرها هم متحول نشدهام که ماتحت فراخم را جمع کنم و از فردا برای تحقق انبوه رویاها و آرزوها شبانهروز تلاش کنم.
فقط تصمیم قاطع گرفتهام که اینجا را مرتب بهروز کنم؛ که اگر قرار باشد زندگی آنقدر کوتاه باشد که شکستخورده از دنیا برویم، دست کم گاهشماری از این شکستها ثبت شود بر جریده عالم...
---
این وسط یک کنسرت آناتما را هم از دست دادم تا حسرتش عجالتا روی دلمان بماند...
پسنوشت این که فارسی نوشتن در بلاگر واقعا مصیبت است! چپچین-راستچینش دمار از روزگار آدم درمیآورد و کلامت لاتین که اصلا کل متن را بههم میریزد! فاصله -فاصله که چه عرض کنم، گسَلهای- بین خطوط هم پر نشد که نشد!
این رسمالخطفارسی جز دردسر برای ما نداشته تا حالا!
بنويس برادر بنويس
ReplyDelete{آرزوي سلامتي}