توضیح: از ولفگانگ بورشرت، نویسنده جوانمرگ آلمانی، موجودی عجیبوغریب
و نابغهای مالیخولیایی، در ایران سه کتاب منتشر شده است. شاهکارش «بیرون پشت در»
را یکبار عباس شادروان با نام غلط «بیرون جلو در» ترجمه کرده، که این ترجمه را
اگر اسلحه هم بیخ گوشتان گذاشتند، نخوانید. طی این توئیت و منشنهایش تعدادی از غلطهای فاحشش در 10-15صحفهی اول را نوشتهام. یک بار هم معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو به همراه چند داستان
کوتاه و شعر دیگر ترجمهاش کردهاند که من
دسترسی ندارم. سیامک گلشیری هم هفده داستان و یک نمایشنامه از بورشرت را در مجموعهای
به نام «اندوه عیسی» ترجمه کرده که این هم گویا در بازار نیست. بورشرت با تنها 26
سال عمر و فقط یک اثر درام، همان «بیرون پشت در» که گویا در ایران هم اجرا شده، از
چهرههای شاخص ادبیات آلمان است.
این متن، ترجمه یکی از داستانهای مجموعه «شب آبی خاکستری را دوست داشته باش» است
که شاید قبلا در مجموعه گلشیری یا ضیایی-سمینو منتشر شده باشد.
پشتبند صحبت کوتاه با دوستی که چهارسال ارتباطمان قطع بود، حالم
کمی خوش شد و این را ترجمه کردم. تقدیم به او. موزیکی که خودش برایم فرستاد هم در این هوای بارانی #هامبورگ، زادگاه و آرامگاه بورشرت، حالم را بهتر کرد. آخر متن میتوانید بشنویدش.
از بورشرت بیشتر ترجمه خواهم
کرد.
اول که با هم آشنا شدند، هوا تاریک بود. زن، مرد را به
خانهاش دعوت کرد و حالا مرد آنجا بود. زن، خانهاش را به او نشان داد، همینطور
رومیزیها، ملافهها و ظرف و ظروفش را. اما وقتی اولین بار در روشنای روز روبروی
هم نشستند، تازه مرد دماغ زن را دید.
با خودش فکر کرد انگار دماغ زن بخیه خورده است. اصلا شبیه دماغهای
دیگر نیست. بیشتر شبیه میوههای جنگلی است. با خودش گفت «خدای من! این سوراخهای
دماغ! چقدر نامتقارناند! مطلقا بدون هارمونی کنار هم قرار گرفتهاند. آنیکی باریک
و بیضیشکل، اینیکی انگار دارد دهاندره میکند، مثل یک دره عمیق، تاریک و
گرد و بینهایت عمیق.» مرد دستمال برداشت و پیشانیاش را پاک کرد.
زن شروع به حرف زدن کرد: «خیلی گرمه، نه؟»
مرد گفت: «ها آره» و به دماغ زن نگاه کرد. دوباره فکر کرد باید بخیه
زده شده باشد. اصلا مال این صورت نیست. و به این فکر کرد که تهرنگ صورت زن با
هر پوست دیگری فرق دارد. رنگ پوستش انکار عمق دارد! و سوراخهای بینی اصلا هارمونی ندارند. یا نوع کاملا جدیدی از هارمونی، به یاد پیکاسو افتاد.
بله، مرد دوباره شروع کرد: «شما قبول ندارید که پیکاسو راه درست را میرفت؟»
زن پرسید: «کی؟ پی-کا-...؟»
مرد آه کشید «ها، پس هیچی» و بعد ناگهان و بیمقدمه گفت: «شما حتما
قبلا تصادف کردهاید؟»
زن پرسید «چطور مگه؟»
مرد با درماندگی گفت «خب...».
-آها، بهخاطر دماغ؟
-آره، بهخاطر همون.
-آره، بهخاطر همون.
زن گفت: «از اول همینطور بود.» این را خیلی صبور و خونسرد گفت. از اول همینطور بود.
چیزی نمانده بود مرد بگوید: عجب! اما فقط گفت: «آه، واقعا؟»
زن نجوا کرد: «و با این وجود من آدم کاملا متوازن و متعادلی هستم و
تقارن را خیلی دوست دارم. فقط یک نگاه به شمعدانیهای من لب پنجره بیندازید. سمت
چپ یکی و سمت راست یکی. کاملا متقارن. نه، باور کنید! باطناً من آدم کاملا متفاوتی
هستم، کاملا متفاوت.»
همزمان دستش را گذاشت روی زانوی مرد، و مرد حس کرد چشمهای زن، که به
شکل ترسناکی صمیمی بودند، تا پس سرش نفوذ میکنند.
زن به آرامی و اندکی خجالت گفت: «همچنین من قاطعانه طرفدار زناشوییام، طرفدار با هم زندگیکردن.»
«بهخاطر تقارن؟» از دهان مرد پرید، بدون اینکه دلش بخواهد.
زن نجیبانه گفته مرد اصلاح کرد: «هارمونی. بهخاطر هارمونی.»
زن نجیبانه گفته مرد اصلاح کرد: «هارمونی. بهخاطر هارمونی.»
مرد گفت: «قطعا، بهخاطر هارمونی» و از جایش بلند شد.
زن: اِه! میروید؟
- آره، راستش... آره.
زن تا دم در همراهیاش کرد و دوباره شروع کرد: «من باطنا آدم کاملا
متفاوتی هستم.»
مرد فکر کرد: «آه، چی میگی؟ دماغ تو مایهی بیشرمیه. یک بیشرمی
بخیهخورده!»
و با صدای بلند گفت: «باطنا مثل شمعدانیها هستید، حتما همین را میخواهید
بگویید. کاملا متقارن. درست است؟»
بعد از پلهها پایین رفت، بدون این که پشت سرش را نگاه کند.
زن کنار پنجره ایستاد و با چشمش مرد را تعقیب کرد.
دید که مرد آن پایین ایستاد و پیشانیاش را با دستمال پاک کرد. یکبار،
دوبار. و یک بار دیگر. اما زن ندید که مرد با آرامش پوزخند زد. ندید، چون چشمهایش
خیس شده بود. و شمعدانیها، آنها هم همانقدر غمگین بودند. یا درهرحال غمگین بهنظر
میرسیدند.