آن شب خانه اوری (Ori) ماندم. بهش گفته بودم فقط از سر اشتباه با او خوابیدم و این اتفاق دیگر هرگز نخواهد افتاد. و بعد برایش از الیشا (Elischa) گفتم، و گفتم در تاریکی دیگر نمیتوانم صورت الیشا را بهخاطر بیاورم. اوری با حوصله به حرفهایم گوش داد، بدون این که کلمهای بگوید؛ و مدت زیادی در آغوشم گرفت و چراغ راهرو را روشن گذاشت. محکم در آغوشم گرفت و هیچچیز نگفت، و این کار را آنقدر خوب انجام داد که نمیتوانستم دست از گریه کردن بردارم. گریه میکردم، چون حس خوبی داشت. گریه میکردم، چون آنوقت محکمتر در آغوشم میگرفت. گریه میکردم، چون اشکهایم او را دستپاچه نمیکرد. و گریه میکردم، چون تا وقتی اشکهایم خشک نشده بود، او جایی نمیرفت. وقتی گریهام تمام شد، اوری بلافاصله خوابش برد. خسته و کوفته. خسته و کوفته از من. بلند شدم، لباس پوشیدم، پیامی برایاش گذاشتم و به خانه رفتم.
Thursday, January 3, 2019
Thursday, November 3, 2016
#10 صداها اینجا هستند: توی هوا، توی شب
یکیدو روز قبل، برای فرار از ملال پاییز، برای فرار از این شبهای طولانیِ تلخِ خاکستری، پناه بردم به ترجمه. تفألی زدم به مجموعه آثار بورشرت، و اولین داستانی را که آمد خواندم و ترجمه کردم.
داستان، خیلی تلختر از خودم بود. تلختر از ملال پاییز. داستان یک بعدازظهر خاکستری در ملال ماه نوامبر. امروز اول نوامبر است و من در نیمهی افسردگی فصلیام؛ با خواندن این داستانها تلختر و افسردهتر میشوم؛ و با ترجمهیشان کمی بهتر. لذت از ترجمه هم احتمالا بیماریست.
این متن، ترجمهای است از یکی از بخشهای داستان «رهاشدگان» از کتاب «قاصدک»، اولین اثر منثور وولفانگ بورشرت که در 1946 در بیمارستان الیزابت هامبورگ نوشته شده است.
تراموا در امتداد بعدازظهر مهآلود پیش میرفت، تراموایی زرد و متروک در هوای خاکستری. نوامبر بود و خیابانها خالی و خلوت و دلگیر. فقط زردی تراموا بود که تکوتنها در بعدازظهر مهآلود جاری بود.
کسانی در تراموا نشسته بودند، گرم و مضطرب، نفس میکشیدند. پنج یا ششنفر، تنها و ملول در بعدازظهر نوامبر آنجا نشسته بودند و از مِه فرار میکردند. زیر چراغ کوچک ملایم و دودگرفتهای، پراکنده و پخش نشسته بودند و داشتند از مه فرار میکردند. تراموا خالی بود. تنها پنج نفر بودند، پراکنده، نفس میکشیدند. در آخرین ساعات بعدازظهر مهآلود، کنترلچی ششمین نفر بود، در کنار آن دکمههای برنجی نرم و بر شیشههای نمدار تراموا، روی بخار حاصل از نفسهای خود، صورتهای کجومعوجی نقاشی میکرد. تراموا پیش میرفت و زردیاش در امتداد نوامبر میلغزید.
آن پنج فراری آن توو نشسته بودند و کنترلچی ایستاده بود. پیرمردی که زیر چشمهاش حسابی گود افتاده بود، دوباره شروع کرد، با صدایی نسبتا بلند شروع کرد: «اونها توی هوان. توی شب. آه، اونها توی شب هستن. دوروبر اونا آدم خوابش نمیبره. فقط دوروبر اونا. اینها فقطوفقط صدا هستن. باور کنید! اینها فقط صدان.»
Photo by Alex Howitt |
هر دو دختر جوان خجالت میکشیدند و دستپاچه زدند زیر خنده. یکیشان با خودش گفت:«بهخصوص شبها.»
پیرمردی که گودی زیر چشمهاش میلرزید انگشت ضعیفش را از پستان پیرزن آزرده عقب کشید و توی بدن کنترلچی فرو کرد. درِگوشی گفت:«گوش بدید! به چیزی که میگم گوش بدین. صداها اونجان. توی هوا، توی شب. سروران من!» دستش را از بدن کنترلچی دور کرد و به تندی به بالا اشاره کرد: «آیا میدونید اون کیه توی هوا؟ صداها؟ صداهای شبونه؟ و آیا میدونید چطور؟»
گودیهای زیر چشمش به آرامی میلرزیدند. مرد جوان در انتهای دیگر تراموا کاملا رنگپریده بود و چشمهایش را طوری بسته بود، انگار که خوابیده.
مردی که زیر چشمهایش میلرزید، نجوا کرد:«اونها مردگان هستن، خیل عظیم مردگان. مردگان، سروران من. اونها خیلی زیادن. اونها شبها توی هوا روی هم انباشته میشن. اون خیل عظیم مردگان. اونها جا ندارن. چون تمام قلبها پرن. تا خرخره پر، لبریز. و قطعا مردهها فقط میتونن توی قلبها باقی بمونن. اما مردههای زیادی هستن که نمیدونن به کدوم طرف باید برن.»
بقیه کسانی که در این بعدازظهر سوار تراموا بودند، نفسشان را حبس کرده بودند. فقط مرد جوانی که چشمهاش را بسته بود، محکم و عمیق نصف میکشید، انگار که خواب باشد.
پیرمرد با انگشت اشارهی ضعیفش یکیپسازدیگری روی شانهی مخاطبانش میزد، روی شانهی دختران جوان، روی بدن کنترلچی و بعد پیرزن. و بعد دوباره نجوا کرد:«و اون دوروبرها آدم نمیخوابه. فقط اون دوروبر. مردههای زیادی توی هوا هستن. اونها جایی ندارن. اونها شبها حرف میزنن و دنبال یک قلب میگردن. اون دوروبر آدم خوابش نمیبره. چون که مردهها شبها نمیخوابن. اونها خیلی زیادن. بهخصوص شبها. اونها شبها حرف میزنن، وقتی همهجا ساکته. اونها شبها اونجان، وقتی هیچچیز دیگهای نیست. شبها اونها صدا دارن. دوروبر اونها آدم خیلی بدخواب میشه.» پیرزنی که آبریزش بینی داشت، آب دماغش را با سروصدا بالا کشید و با اضطراب زل زد به گودیهای لرزان و چروکیده زیر چشمهای پیرمردی که داشت نجوا میکرد. اما دخترکها زیر لب میخندیدند. آنها صداهای دیگری را در شب میشناختند، صداهایی زنده، که مثل دست گرم مردانهای روی پوست لخت قرار میگرفت، صداهایی که آنها را زیر تخت میکشید، آرام، خشن، بهخصوص شبها. آنها زیر لب میخندیدند و از هم خجالت میکشیدند. و هیچکدام نمیدانست، که دیگری هم صدا را میشنید، شبها، در رویاهایشان.
کنترلچی صورتهای بزرگ کجومعوجی را روی شیشه خیس از مه نقاشی کرد و گفت:«آره، مردگان اونجان. اونها توی هوا حرف میزنن. توی شب، توی هوا، روی تخت. و آدم بهخاطر این چیزها خوابش نمیبره. واضحه.»
پیرزن آب دماغش را بالا کشید، سری تکان داد و گفت:«مردهها، بله، مردهها: صداها از اوناست. روی تخت. آه، بله، همیشه روی تخت.»
و دخترها دستهای مردانهی غریبهای را روی پوستشان حس کردند و صورتهاشان در این بعدازظهر خاکستری توی تراموا سرخ شد. اما مرد جوان: او، رنگپریده و تنها، در گوشهی خودش افتاده بود و چشمهاش را چنان بسته بود، انگار که خواب باشد. آنوقت پیرمردی که زیر چشمهاش گود بود با انگشت ضعیف اشارهاش گوشهی تاریکی را نشان داد، که جوان رنگپریده نشسته بود، و گفت:«بعله، جوونها! اونها میتونن بخوابن. بعدازظهرها. شبها. توی نوامبر. همیشه. اونا مردهها رو نمیشنون. جوونا خواب میمونن و صداهای اسرارآمیزی رو از دست میدن. فقط ما پیرها گوش باطن داریم. جوونها گوشی برای شنیدن صداهای شبونه ندارن. اونا میتونن بخوابن.»
انگشت اشارهی پیرمرد با نفرت در بدن جوان رنگپریده فرو رفت، درحالیکه بقیه مضطرب بودند. جوان رنگپریده چشمهاش را باز کرد، ناگهان بلند شد و خم شد به سمت پیرمرد. پیرمرد وحشتزده انگشت اشارهاش را در دستش جمع کرد و گودیهای زیرچشمهاش یکلحظه از لرزیدن ایستادند. جوان رنگپریده توی صورت پیرمرد داد زد:«هی، خواهش میکنم سیگاراتون را دور نندازین. لطفا بدینشون به من. حال من بده. منظورم اینه که گرسنهام. اونا رو بدین به من. این حال من رو خوب میکنه. حالم بده.»
گودیهای چروکیده زیر چشم پیرمرد خیس شدند و شروع کردند به لرزیدن، غمگین، ساکت، وحشتزده. و پیرمرد گفت:«بعله، رنگ شما حسابی پریده. حالتون بد به نظر میرسه. پالتو ندارید؟ نوامبر شده.»
جوان رنگپریده گفت:«میدونم، خودم میدونم. مادرم هر روز صبح بهم میگه باید پالتو بپوشم، نوامبره. بله میدونم. اما اون سه ساله که مرده. اون قطعاً نمیدونه که من دیگه پالتو ندارم. مادرم هر روز صبح میگه نوامبره. اما از جریان پالتو نمیتونه خبر داشته باشه. اون مرده.»
مرد جوان تهماندهی سیگارِ روبهخاموشی را گرفت و از تراموا پرید بیرون. بیرون مه بود، بعدازظهر بود و نوامبر بود. و مرد جوانی که رنگی به رخ نداشت با یک سیگار وارد آخرین ساعات آن بعدازظهر خلوت شد. او گرسنه بود و پالتو نداشت. مادرش مرده بود، و ماه نوامبر بود. و آنجا، توی تراموا، دیگران نشسته بودند و نفس نمیکشیدند. آرام و غمگین، گودیهای زیر چشم میلرزیدند. و کنترلچی صورتهای بزرگِ کجومعوجی را روی شیشه میکشید. صورتهای بزرگ و کجومعوج.
Friday, October 28, 2016
#9 ترجمه: شمعدانیهای غمگین
توضیح: از ولفگانگ بورشرت، نویسنده جوانمرگ آلمانی، موجودی عجیبوغریب
و نابغهای مالیخولیایی، در ایران سه کتاب منتشر شده است. شاهکارش «بیرون پشت در»
را یکبار عباس شادروان با نام غلط «بیرون جلو در» ترجمه کرده، که این ترجمه را
اگر اسلحه هم بیخ گوشتان گذاشتند، نخوانید. طی این توئیت و منشنهایش تعدادی از غلطهای فاحشش در 10-15صحفهی اول را نوشتهام. یک بار هم معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو به همراه چند داستان
کوتاه و شعر دیگر ترجمهاش کردهاند که من
دسترسی ندارم. سیامک گلشیری هم هفده داستان و یک نمایشنامه از بورشرت را در مجموعهای
به نام «اندوه عیسی» ترجمه کرده که این هم گویا در بازار نیست. بورشرت با تنها 26
سال عمر و فقط یک اثر درام، همان «بیرون پشت در» که گویا در ایران هم اجرا شده، از
چهرههای شاخص ادبیات آلمان است.
این متن، ترجمه یکی از داستانهای مجموعه «شب آبی خاکستری را دوست داشته باش» است
که شاید قبلا در مجموعه گلشیری یا ضیایی-سمینو منتشر شده باشد.
پشتبند صحبت کوتاه با دوستی که چهارسال ارتباطمان قطع بود، حالم
کمی خوش شد و این را ترجمه کردم. تقدیم به او. موزیکی که خودش برایم فرستاد هم در این هوای بارانی #هامبورگ، زادگاه و آرامگاه بورشرت، حالم را بهتر کرد. آخر متن میتوانید بشنویدش.
از بورشرت بیشتر ترجمه خواهم
کرد.
اول که با هم آشنا شدند، هوا تاریک بود. زن، مرد را به
خانهاش دعوت کرد و حالا مرد آنجا بود. زن، خانهاش را به او نشان داد، همینطور
رومیزیها، ملافهها و ظرف و ظروفش را. اما وقتی اولین بار در روشنای روز روبروی
هم نشستند، تازه مرد دماغ زن را دید.
با خودش فکر کرد انگار دماغ زن بخیه خورده است. اصلا شبیه دماغهای
دیگر نیست. بیشتر شبیه میوههای جنگلی است. با خودش گفت «خدای من! این سوراخهای
دماغ! چقدر نامتقارناند! مطلقا بدون هارمونی کنار هم قرار گرفتهاند. آنیکی باریک
و بیضیشکل، اینیکی انگار دارد دهاندره میکند، مثل یک دره عمیق، تاریک و
گرد و بینهایت عمیق.» مرد دستمال برداشت و پیشانیاش را پاک کرد.
زن شروع به حرف زدن کرد: «خیلی گرمه، نه؟»
مرد گفت: «ها آره» و به دماغ زن نگاه کرد. دوباره فکر کرد باید بخیه
زده شده باشد. اصلا مال این صورت نیست. و به این فکر کرد که تهرنگ صورت زن با
هر پوست دیگری فرق دارد. رنگ پوستش انکار عمق دارد! و سوراخهای بینی اصلا هارمونی ندارند. یا نوع کاملا جدیدی از هارمونی، به یاد پیکاسو افتاد.
بله، مرد دوباره شروع کرد: «شما قبول ندارید که پیکاسو راه درست را میرفت؟»
زن پرسید: «کی؟ پی-کا-...؟»
مرد آه کشید «ها، پس هیچی» و بعد ناگهان و بیمقدمه گفت: «شما حتما
قبلا تصادف کردهاید؟»
زن پرسید «چطور مگه؟»
مرد با درماندگی گفت «خب...».
-آها، بهخاطر دماغ؟
-آره، بهخاطر همون.
-آره، بهخاطر همون.
زن گفت: «از اول همینطور بود.» این را خیلی صبور و خونسرد گفت. از اول همینطور بود.
چیزی نمانده بود مرد بگوید: عجب! اما فقط گفت: «آه، واقعا؟»
زن نجوا کرد: «و با این وجود من آدم کاملا متوازن و متعادلی هستم و
تقارن را خیلی دوست دارم. فقط یک نگاه به شمعدانیهای من لب پنجره بیندازید. سمت
چپ یکی و سمت راست یکی. کاملا متقارن. نه، باور کنید! باطناً من آدم کاملا متفاوتی
هستم، کاملا متفاوت.»
همزمان دستش را گذاشت روی زانوی مرد، و مرد حس کرد چشمهای زن، که به
شکل ترسناکی صمیمی بودند، تا پس سرش نفوذ میکنند.
زن به آرامی و اندکی خجالت گفت: «همچنین من قاطعانه طرفدار زناشوییام، طرفدار با هم زندگیکردن.»
«بهخاطر تقارن؟» از دهان مرد پرید، بدون اینکه دلش بخواهد.
زن نجیبانه گفته مرد اصلاح کرد: «هارمونی. بهخاطر هارمونی.»
زن نجیبانه گفته مرد اصلاح کرد: «هارمونی. بهخاطر هارمونی.»
مرد گفت: «قطعا، بهخاطر هارمونی» و از جایش بلند شد.
زن: اِه! میروید؟
- آره، راستش... آره.
زن تا دم در همراهیاش کرد و دوباره شروع کرد: «من باطنا آدم کاملا
متفاوتی هستم.»
مرد فکر کرد: «آه، چی میگی؟ دماغ تو مایهی بیشرمیه. یک بیشرمی
بخیهخورده!»
و با صدای بلند گفت: «باطنا مثل شمعدانیها هستید، حتما همین را میخواهید
بگویید. کاملا متقارن. درست است؟»
بعد از پلهها پایین رفت، بدون این که پشت سرش را نگاه کند.
زن کنار پنجره ایستاد و با چشمش مرد را تعقیب کرد.
دید که مرد آن پایین ایستاد و پیشانیاش را با دستمال پاک کرد. یکبار،
دوبار. و یک بار دیگر. اما زن ندید که مرد با آرامش پوزخند زد. ندید، چون چشمهایش
خیس شده بود. و شمعدانیها، آنها هم همانقدر غمگین بودند. یا درهرحال غمگین بهنظر
میرسیدند.
Labels:
ادبیات,
ادبیات آلمان,
ترجمه,
هامبورگ,
ولفگانگ بورشرت
Location:
Hamburg, Germany
Monday, February 15, 2016
#8 ترجمه: ملزومات خوشبختی - فصل چهارم
فصل چهارم
الوینا زیادی افراطی بود. هانس همیشه این را میگفت، در
حالی که میخندید و توامان احساس شرم و اشتیاق داشت. الوینا چیزهایی از فروشگاهها
کف رفته بود. و از جاهای دیگر. بدون این که پولش را بدهد. هانس گفت تو زیادی
افراطی هستی و شروع به دویدن کرد. خندید، دست الوینا را گرفت و دوید. الوینا چراغ
رومیزیِ بار را زیر پالتویش زده بود. بار محبوب هانس. بعد از اینکه رقصیدند و
مست کردند، دست در دست هم آنجا را ترک کردند به سمت کیوسک نگهبانی. همهچیز کاملا
طبیعی به نظر میرسید. لامپ را بعدها روی زمین نزدیک تختخواب گذاشتند، طوری که
انگار همیشه آنجا بوده است. الوینا همیشه وقتی در تخت روی شکم دراز کشیده بود و
منتظر هانس بود، بیوقفه آن را روشن و خاموش میکرد. «هانس! بیا، بیا منو بگا!» و
لامپ را روشن و خاموش میکرد. انگشتش را به نرمی روی کلید لامپ میکشید. «همین
حالا بیا هانس.» الوینا هرکاری که دلش میخواست انجام میداد. و هانس هم از این
قضیه خوشش میآمد. الوینا راه خود را دور
نمیکرد. این روراستی، فقط در مورد سکس نبود که اتفاق میافتاد. همیشه تمایل داشت
اینطور روراست باشد. رفتار وحشیانه او، به هانس حس خوبی میداد. طوفانی بود که به
جنگل زندگی هانس آمده بود. الوینا به یاد هانس آورد که او هنوز زنده است، که زندگی
میتواند طور دیگری باشد. دنیای سربهراه و راکد او میتوانست طور دیگری باشد. این تغییر حس
خوبی بهش میداد. ضربان ناگهانی قلب.
ادامه دارد!
Sunday, January 24, 2016
#7 ترجمه: ملزومات خوشبختی - فصل سوم
فصل سوم
الوینا برای خودش یک [ماشین] گلف خریده بود، دو سال قبل از
این که با هانس آشنا شود.
گلف را با اسپری سفید رنگ کرده بود. راهراه مثل گورخر. گلف
[نزد پلیس] ثبت نشده بود. پلاک نداشت. چون الوینا آدرس ثابت نداشت. به پلیس
راهنماییرانندگی گفت میخواهد به هامبورگ برود، چون آنجا یک دوره خلبانی میگذراند.
پلیس گفت باید پیاده شود. اما او در ماشین ماند و گفت که عجله دارد، که قرار است
خلبان شود، که اجازه ندارد دیر کند، که عصر امروز باید یک سخنرانی کند، که پلیس
باید راحتش بگذارد. اما پلیس رهایش نکرد. الوینا به صورت پلیس اسپری پاشید. مامور
پلیس فریاد زد. همکارش اسلحه کشید. و بعد الوینا هم فریاد زد.
الوینا را به زور از ماشین بیرون کشیدند و دستگیر کردند.
الوینا فریاد زد: «جلقی! متجاوز! ولم کن. من قرار است خلبان بشوم. باید به هامبورگ
بروم. جلقی!» دستبندش زدند و روی صندلی عقب ماشین پلیس نشاندندش. الوینا چنگ میزد
و گاز میگرفت. و فریاد میزد. پلیسی که چشمانش آسیب دیده بود به درمانگاه رفت. و
الوینا شش هفته در بازداشتگاه موقت بود. مدام فریاد میزد و نمیدانست چرا دستگیر
شده است. میخواست به هامبورگ برود. میخواست خلبان بشود. میخواست به گلفش
برگردد. به هامبورگ برود. خلبان بشود.
الوینا دیگر چیزی نفهمید. هیچ چیز. همه چیز به سادگی اتفاق
افتاد. جلسه دادگاه. و بعد آسایشگاه روانی. یک موسسه بسته. بهش گفتند شیزوفرنی. الوینا آرامبخش خورده در یک
اتاق. مرد پرستار تخت را برای او آماده کرد. اسمش رولف بود. از الوینا خوشش میآمد.
به نظرش الیونا زیبا میآمد. الوینا خوشحال بود که پرستار مدام میآمد و با
خوشحالی به او نگاه میکرد. الوینا برایش توضیح داد که چه فکر میکند. اما برای پزشک
هیچچیز را توضیح نمیداد. چون پزشک حرفهایش را باور نمیکرد. به این دلیل برای
رولف توضیح میداد. رولف کنار او مینشست و به حرفهای او گوش میداد. رولف تا
جایی که ممکن بود حرفهایش را باور میکرد. و وقتی غیرممکن بود فقط بهش نگاه میکرد.
به این که چطور چشمانش باز و بسته میشود؛ همانطور که هانس بعدها نگاه میکرد.
کمی کمتر از دو سال رولف و الوینا با هم بودند. الوینا همهچیز را برای او توضیح
داد. تا وقتی که او را ترک کرد. تا وقتی که با چندانش از در رد شد.
دوباره آن بیرون، در دنیای واقعی.
بهخاطر مصرف قرصهای روزانه علیه خیالپردازیش حالش خوب بود. موهایش را شانه زد
و بینیاش را تمیز کرد. آمادهی بیرون رفتن شد. دیگر برای مردم توی تراموا خطرناک
نبود. با روزنامهای با آگهی کار در دست به یک کافه رفت. و بعد هانس، که هیچچیز
نمیدانست.
ادامه دارد!
Wednesday, December 30, 2015
#6 ترجمه: ملزومات خوشبختی - فصل دوم
فصل دوم
الوینا همان روز در خانهی هانس ساکن شد.
چمدانش را با خودش آورده بود. هانس حسابی از این کار تعجب
کرد. چرا الوینا اینقدر مطمئن بود که هانس زنده خواهد ماند؟ الوینا گفت «در غیر
این صورت هم در اینجا ساکن میشدم» و به او خندید. هانس بیشتر تعجب کرد. اما این حیرت حالش را خوب
کرد. ناراحتیاش برطرف شد. و تا مدتها بازنگشت.
هانس شیشههای دوجداره را
در اینترنت فروخت. هرچیزی را که برای شیشهبری برای ساختن پاسیو لازم داشت را. معامله
را از نگهبانی راهآهن جوش داد. سفارشها را میگرفت و تحویل میداد. و آن پایین
قطار به سرعت رد میشد. الوینا در تخت دراز میکشید و او را تماشا میکرد که پشت
میز تحریر مینشیند، لخت و سفارشها را یادداشت میکند. میگفت «همین الان میآیم»،
و الوینا بازوانش را میگشود و منتظر او میشد. هانس در آغوشش میپرید و ناپدید میشد.
ساعتها بههم میچسبیدند. تا وقتی یک فکس دیگر بیاید. نوشتن سفارشها، فاکس کردن،
سفارش دادن به عمده فروش، تحویل به مشتری، نوشتن صورتحساب، عشقبازی. این اسمی
بود که الیونا رویش گذاشته بود. «منو بگا
هانس. هانس منو بگا». و هانس او را میگایید.
در طبقه اول. و آن پایین قطار بود. بعد غذا میخوردند. شاید آتشی آن بیرون روشن میکردند.
و دوباره بالا. پنج هفته اینطور گذشت. تا وقتی که الوینا غمگین شد، در یک روز سهشنبه.
خودش را در تخت دفن کرد و به دیوار زل زد. دیگر هیچچیز
نگفت، از جایش تکان نخورد، پاسخ هیچچیز را نداد؛ چیزی که باعث شد هانس به شدت
بترسد. هانس اصلا سردرنمیآورد. و الوینا چیزی برایش توضیح نمیداد. فقط آنجا
دراز کشیده بود. غمگنانه نگاه میکرد. سه روز تمام. روزهای بلند. خیلی کم غذا میخورد.
هانس کنارش دراز کشید. او را نگاه میکرد. او را با لطافت نوازش میکرد. از خانه
بیرون نمیرفت. همهش در کنار او بود، میدید که الوینا به چیزی نگاه میکند. اما
نمیدانست به کجا. چشمهایشان بسته میشد. اول الوینا. بعد چشمهای هانس. دوباره
باز میشد. کنار هم دراز کشیده بودند، در حالی که الوینا سکوت کرده بود، هانس
منتظر بود، مدام ازش میپرسید که چهش شده است و او چیزی نمیگفت. ساکت بود. فقط
نفس میکشید. آرام کنار هانس دراز کشیده بود، بدون لبخند. «الوینا، با من حرف بزن».
به پهلو دراز میکشید و او را نگاه میکرد. نفسهای الوینا آرام و غمگین بود. تا
وقتی هانس به خواب میرفت و دوباره بیدار میشد. تا اینکه سه روز گذشت.
هانس بیدار شد و دید الوینا روی زمین نشسته. روی کارتپستال
خم شده. بدنِ هانسِ در کارتپستال را با مدادرنگی رنگ میکرد. موها، پوست و کف آشپرخانه
را. همه رنگی شدند. الوینا به آن خندید. الوینا سوال هانس را که «چی شده» با یک «هیچچیز»ِ
ساده، جواب داد. او را در آغوش گرفت. مدت زیادی در گوشش زمزمه کرد. «من یک خانه در
اسپانیا دارم. با من به اسپانیا بیا. میخواهم به دریا بروم. دلم برای دریا تنگ
شده». در گوش هانس زمزمه میکرد. اینطور
بود که هانس فهمید چرا او غمگین بود. و قبول کرد. «باهات به اسپانیا میآیم.
فردا.»
ادامه دارد!
Saturday, December 26, 2015
#5 یک عمر اشتباهی بودیم
یک سال، یکسالونیمی میشه که زندگیِ دوگانهم، سهگانه شده: دنیای واقعی؛ دنیای مجازی؛ و سومی: دنیای قصهها.
در این مدت به شکل جنونآمیزی رمان خوندم و با شخصیتهاش زندگی کردم.
بهشون فکر کردم و سعی کردم کشف کنم چی شد که اینجوری شدهن.
چند روز پیش رماننویس محبوب خودم رو پیدا کردم. کسی که بیشتر از هر کسی میتونه به من نزدیک باشه.
چند لحظه پیش اما کشف مهمتری کردم: نزدیکترین شخصیت داستانی به خودم رو پیدا کردم:
توو رمان «آزادی یا مرگ»ِ کازانتزاکیس، وسط اونهمه پهلوان و قهرمان و بزنبهادر و دلیرمرد و حاکم و انقلابی، یکی هست
«که برای تحصیل به پاریس رفته بود، سه ماه به تصور این که به دانشکدهی پزشکی میرود، به دانشکدهی حقوق میرفت. پس از آن که در آن شهر همهی تاکستانهای پدرش را خورده بود، با یک کلاه "میرابویی" و با دختر صاحبخانهی پاریسیاش به کرت برگشته و یک داروخانه باز کرده بود.»
البته خب، یه فرقایی داریم: دختر صاحبخانهی پاریسی آقای کاساپاکیس باهاش موند، ولی همدانشگاهی رشتی من ترکم کرد. یا این که من هنوز داروخونه راه ننداختم.
ولی اصل قضیه همونه.
من کاساپاکیس زمانهی خودم، بدون داروخونه، بدون دختر پاریسی...
Subscribe to:
Posts (Atom)